the end of time after him part 46
فلیکس ویو : وقتی دست پاتریشیا ول شد و افتاد ته چاله توماس خیلی بلند داد زد منم دوست دارم ...
زامبی ها خیلی نزدیکمون بودن برای همین دستشو کشیدم و با خودم بردمش چندین دقیقه دویدیم تا تونستیم بقیه بچه هارو پیدا کنیم حتی نمیتونستیم حرف بزنیم فقط باید فرار میکردیم پنی دنبال اون بچه گربه میرفت تا اینکه تونستیم یه خونه پیدا کنیم که درش بازه همه به سرعت وارد خونه شدیم و در رو قفل کردیم
پنی : پس پاتریشیا کجاست ؟
توماس : ( در حال بلند بلند گریه کردن و خودزنی )
ناتاشا : فلیکس چیشده تو پیشش بودی !
فلیکس: ( اشک از گوشه چشمش افتاد ...) اون ...خب اون ... پاتریشیا مرد بچشم مرد ...
ناتاشا : چی ؟ فلیکس چرت و پرت نگو پاتریشیا کجاست ها
پنی : نه پاتریشیا نه ... چرا ...
اشلی : توماس مگه قول ندادی بهش ...( با عصبانیت ) که از خودشو بچش مراقبت میکنی ...میدونستم تو آدم نیستی واقعا احمقی ما ها هم احمقی که یه دختر تنها و حلمه رو دست تو سپردیم ...
فلیکس: نه تقصیر اون نبود توماس داشت نجاتش میداد منم همینطور اون تمام تلاششو کرد نجاتش بده...
اشلی : طرفداریشو نکن ! اون حتی براش مهم نیست داره فیلم بازی میکنه
توماس : ( با داد ) من اونو دوستش داشتم ( گریه ) من عاشقش بودم
توماس ویو : از شدت عصبانیت و ناراحتی شروع کردم به شکوندن شیشه ها و اینه های تو خونه دستم زخمی بود و از ناراحتی داد زدم زامبی ها همه پشت در و دیوار خونه بودن تا اینکه یکدفعه .
زامبی ها خیلی نزدیکمون بودن برای همین دستشو کشیدم و با خودم بردمش چندین دقیقه دویدیم تا تونستیم بقیه بچه هارو پیدا کنیم حتی نمیتونستیم حرف بزنیم فقط باید فرار میکردیم پنی دنبال اون بچه گربه میرفت تا اینکه تونستیم یه خونه پیدا کنیم که درش بازه همه به سرعت وارد خونه شدیم و در رو قفل کردیم
پنی : پس پاتریشیا کجاست ؟
توماس : ( در حال بلند بلند گریه کردن و خودزنی )
ناتاشا : فلیکس چیشده تو پیشش بودی !
فلیکس: ( اشک از گوشه چشمش افتاد ...) اون ...خب اون ... پاتریشیا مرد بچشم مرد ...
ناتاشا : چی ؟ فلیکس چرت و پرت نگو پاتریشیا کجاست ها
پنی : نه پاتریشیا نه ... چرا ...
اشلی : توماس مگه قول ندادی بهش ...( با عصبانیت ) که از خودشو بچش مراقبت میکنی ...میدونستم تو آدم نیستی واقعا احمقی ما ها هم احمقی که یه دختر تنها و حلمه رو دست تو سپردیم ...
فلیکس: نه تقصیر اون نبود توماس داشت نجاتش میداد منم همینطور اون تمام تلاششو کرد نجاتش بده...
اشلی : طرفداریشو نکن ! اون حتی براش مهم نیست داره فیلم بازی میکنه
توماس : ( با داد ) من اونو دوستش داشتم ( گریه ) من عاشقش بودم
توماس ویو : از شدت عصبانیت و ناراحتی شروع کردم به شکوندن شیشه ها و اینه های تو خونه دستم زخمی بود و از ناراحتی داد زدم زامبی ها همه پشت در و دیوار خونه بودن تا اینکه یکدفعه .
- ۱.۶k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط